اتحاد عاقل و معقول
یکی از نقاط تفاوت میان آراء ارسطو و ابن سینا درعلم النفس، مسأله اتحاد عقل و معقول است. ارسطومعتقد است عقل قبل از این که بیندیشد هیچگونهصورتی ندارد، اما بعد از این که معقولی را اندیشیدصورت همین معقول را به خود میگیرد؛ به عبارت
دیگر عقل چون با عمل تعقّل فعلیت یافت با معقولمتحد میشود. منتهی این معنا نیز در آراء او مضمراست که وحدت عقل و عقول ناشی از تجرّدی است کهاین هر دو شیء در ضمن عمل تعقّل به دستمیآورند.
حاصل نظر ارسطو آن است که عاقل و معقول قبل ازعمل تعقّل بالقوّه اتحاد دارند و بعد از آن اتحاد بالفعلبه دست میآورند: «عقل بالقوه به نحوی همانمعقولات است لیکن، بالفعل قبل از این که بیندیشدهیچ کدام از آنها نیست.»(47)
اما ابن سینا معتقد است که چون دو شیء مختلف بادو صورت مختلف نمیتواند به صورت شیء واحددرآید و عقل هیولانی خود شیء محصّلی است کهبالذات صورت معینی دارد.
نمیتوان گفت که با معقول متحدّ میشود. پس آنچهمانع اعتقاد ابن سینا به اتحاد عاقل و معقول شده همانبوده است که موجب اعتقاد ارسطو بدین معنا گردیدهاست. و آن این که چون نظر ارسطو حاکی از این بود کهعقل هیولانی هیچگونه صورتی ندارد، بلکه صورتخود را با قبول معقول به دست میآورد ناگزیرمیبایست اتحاد عقل و معقول را در ضمن عمل تعقّلبپذیرد، و یا لااقلّ قول او قابل تأویل به این رأی باشد.اما در مقابل او ابن سینا چون قائل به وجود جوهرینفس ناطقه در همه مراحل آن حتی در مرحله عقلهیولانی است، البته نمیتواند انحلال آن را در صورتمعقول بپذیرد.(48)
ابن سینا در کتاب اشارات این نظریه ارسطو را نقل ونقد میکند و به اثبات نظر خاص خود میپردازد:«جمعی از بزرگان گمان کردند که جوهر عاقل وقتی کهصورت عقلی را دریابد، با صورت یکی میشود.
فرض میکنیم که جوهر عاقل الف را تعقّل کرد، وبنابر این سخن آنان، عاقل با عین صورت معقول از الفیکی شد. پس در این دریافت آیا جوهر عاقل، وجودپیش از تعقّل خود را دارد، یا آن که هستی قبل از تعقّلشباطل میشود؟ اگر هستی او باقی باشد همانطوری کهپیش از تعقّل بود، پس حال او یکسان است، چه الف راتعقّل کند یا نکند. و اگر هستی پیش از تعقّل باطلمیشود [از دو حال بیرون نیست]، یا حالی از احوالجوهر عاقل باطل میشود یا آن که به تمام ذات معدوممیگردد؟ و اگر حالش تغییر میکند و ذاتش باقیمیماند این مانند سایر دگرگونیها است. و آن طوری کهمیگویند اتّحادی نیست. و اگر ذاتش باطل و تباه گردد،پس موجودی تباه شد، و موجود دیگری حادثگردید، باز چیزی با چیز دیگر یکی نشده است. علاوهبر این، وقتی در این فرض تأمّل کنی خواهی دانست کهچنین حالی هیولای مشترک میخواهد، و پدیدار گشتنمرکب است نه بسیط، [در حالی که گفتگوی ما دربارهبسایط است.](49)
دیگر
به نظر ارسطو عقل منفعل برای این که خود معقولشود، برخلاف معقولات دیگر مستقیما تحت تأثیرعقل فعال از قوّه به فعل در نمیآید، بلکه به طور غیرمستقیم معقول میگردد. یعنی چون معقولات دیگرفعلیت یافت و بعد از فعلیت با عقل ممکن اتحاد یافتدر همان حال که نسبت به این معقولات علم حاصلمیشود علم به خود عقل نیز به واسطه آنها و به سبباتحاد آنها با عقل پدید میآید، یعنی عقل هرگزمستقیما خود را تعقّل نمیکند، بلکه مورد تعقّل آنمعقولات دیگر است، منتهی چون این معقولات را درضمن عمل تعقّل با خود متّحد میسازد علم او به معقول در حکم این است که علم به خود یابد.(46)
اما به نظر ابن سینا عقل یا نفس ناطقه، حتی درمرحله هیولانی خود که هیچگونه ادراکی از خارج بهدست نیاروده است، به هیچ وجه و در هیچ حال از علمبه ذات خود عاری نیست؛ حتی اگر بالفرض از ادراکهمه اشیا ممنوع و یا غافل باشد باز به خود علم دارد.این مطلب به خوبی از برهان انسان معلّق در فضا که ابنسینا در کتاب اشارات آورده است و شرح آن گذشت،به دست میآید.