صلح حدیبیه و فتح مکه

از تاریخ‌نما
نسخهٔ تاریخ ‏۲۰ اکتبر ۲۰۱۸، ساعت ۲۱:۰۶ توسط Hasaninasab (بحث | مشارکت‌ها) (صفحه‌ای تازه حاوی «از دانشجو انتظار می رود پس از مطالعه این فصل بتواند: # علت سفر پیامبر (ص) برای ح...» ایجاد کرد)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به: ناوبری، جستجو

از دانشجو انتظار می رود پس از مطالعه این فصل بتواند:

  1. علت سفر پیامبر (ص) برای حج به سمت مکه و علت بازگشت ایشان به مدینه بدون انجام حج را بیان کند.
  2. ماجرای بیعت رضوان را شرح دهد.
  3. مفاد و نتایج صلح حدیبیه را تبیین کند.
  4. علت فتح مکه و نتایج آن را توضیح دهد.

در ماه ذی‌قعده سال ششم، پیامبر (ص) در خواب دید با یارانش به مکه رفته و به انجام حج عمره در کعبه موفق گشته‌اند. پیامبر به دنبال آن از مسلمانان و قبایل اطراف مدینه دعوت کرد با او برای انجام عمره به مکه بروند.اکثریت مهاجر و انصار مدینه همراه پیامبر از مدینه بیرون رفتند.

پیامبر به «ذی‌الحلیفة» (اکنون «مسجد شجره» در آن است) رسید، جامه احرام پوشید و بر هفتاد شتر نشانه قربانی زد و از جلو راند تا به قریش بفهماند که او تنها برای انجام حج عمره و طواف کعبه آمده است.

در دو منزلی مکه، مردی بنام بشیر، در گزارش وضعیت مکه به پیامبر گفت: قریش برای جلوگیری از شما همگی همراه خانواده‌شان از شهر خارج شده تا نگذارند شما مکه بیایید و خالدبن ولید با دویست نفر پیشاپیش تا «کراع الغمیم» آمده‌اند.

پیامبر فرمود: «وای بر قریش که هستی خود را با کینه توزی‌ها از دست داده‌اند. من در راه این دین آن قدر می‌جنگم تا خدا آن را پیروز گرداند یا کشته شوم!» سپس فرمود: کیست تا ما را از راهی ببرد که با قریش برخورد نکنیم؟ مردی این کار را بر عهده گرفت سپس مهار شتر پیامبر را به دست گرفت و پس از عبور از راه‌های دشوار تا روستای «حدیبیه» در نزدیکی مکه رفتند.

ناگهان شتر از رفتن ایستاد و پیامبر فرمود: من امروز هر پیشنهاد قریش مبنی بر مراعات خویشاوندی را می‌پذیرم.

رفت و آمد فرستادگان قریش

قریشیان، آمدن مسلمانان به مکه را برای خود ننگ می‌دانستند. وقتی چند نفر از بزرگان قریش نزد پیامبر (ص) آمده هدف او را از سفر به مکه می ‌پرسیدند پیامبر پاسخ همه را به یک گونه می‌داد و می‌فرمود: «ما برای زیارت کعبه و انجام عمره آمده‌ایم سپس این شتران را قربانی کرده گوشت آن‌ها را برای شما وامی‌گذاریم و بازمی‌گردیم!» عروة بن مسعود ثقفی، وقتی از نزد پیامبر(ص) برگشت، به قریش گفت: «من به دربار فرمانروایان ایران و روم و حبشه رفته‌ام و چنین احترامی که پیروان محمد از او می‌کنند در دربارهای آن‌ها ندیده‌ام و او را تسلیم شما نخواهند کرد.» قریشیان، مکرز بن حفص را با گروهی فرستادند تا مسلمانی را دستگیر کرده و با گروگان‌گیری بتوانند خواسته خود را بر مسلمانان بقبولانند، اما مکرز و همراهان به دست مسلمانان اسیر شدند و پیامبر دستور داد آن‌ها را آزاد کنند.

پیامبر (ص)، به عمر فرمود: نزد قریش برو و هدف ما را از سفر به مکه، به آن‌ها برسان. عمر که از قریش بر جان خود می‌ترسید گفت: بهتر است عثمان را بفرستی که خویشانی در مکه دارد و می‌توانند از او حمایت کنند.

پیامبر (ص)، عثمان را به مکه فرستاد و عثمان در پناه پسر عمویش (ابان بن سعید) پیام پیامبر را به قریش رساند.

قریش گفتند: ما نمی‌گذاریم محمد طواف کعبه کند ولی خودت می‌توانی طواف کنی؟ عثمان گفت:‌تا پیامبر طواف نکند من طواف نمی‌کنم. قریشیان او را در مکه زندانی کردند.

بیعت رضوان

به مسلمانان خبر رسید که عثمان را کشته‌اند! پیامبر فرمود: از زیر این درخت برنخیزم تا تکلیفم را با قریش معلوم سازم و به دنبال آن از مسلمانان برای دفاع از اسلام بیعت گرفت که این بیعت را «بیعت شجره» گفته‌اند.

پیامبر با عمل به قریشیان فهماند که اگر سر جنگ داشته باشند او نیز آماده جنگ خواهد شد.

تنظیم صلح‌نامه توسط فرستاده قریش

قریش پس از مشورت های زیاد، سهیل بن عمرو را فرستاد تا صلح نامه ای بین پیغمبر و او بسته شود. پس از مذاکرات، مواد زیر نوشته شد: 1) از این تاریخ به بعد، جنگ تا ده سال میان طرفین ترک شود.

2) اگر کسی از قریشیان که تحت قیمومیت و ولایت دیگری است بدون اجازه سرپرست خود به نزد محمد آمد مسلمانان او را به سرپرست او بازگردانند ولی باز گرداندن مسلمانان از مکه به مدینه، الزامی نیست.

3) پیمان بستن قبایل عرب با یکی از دو طرف آزاد است و از طرف قریش، الزام و تهدیدی در این کار انجام نشود.

4) محمد و پیروانش باید امسال از رفتن به مکه صرف نظر کنند و سال آینده می‌توانند برای زیارت کعبه و عمره به مکه بیایند مشروط بر آن که سه روز بیشتر در مکه نمانند و به جز شمشیر در غلاف، اسلحه‌ای با خود نیاورند.

5) طرفین راه‌های تجاربی را برای همدیگر آزاد بگذارند و مزاحمتی برای یکدیگر فراهم نکنند.

6) تبلیغ اسلام در مکه آزاد باشد و مسلمانان مکه بتوانند آزادانه مراسم مذهبی خود را انجام دهند و کسی حق سرزنش و آزار آن‌ها را نداشته باشد.

پس از امضای قرارداد، قبیله خزاعه، هم پیمان پیامبر و قبیله بکر، هم‌پیمان قریش شد و قبیله بکر با شبیخون به قبیله خزاعه، مقدمه نقض قرارداد را فراهم ساخت و سبب شد تا پیامبر در سال هشتم با لشکری برای دفاع از قبیله خزاعه به سوی مکه حرکت کند.

این قرارداد، پیروزی بزرگی برای مسلمانان به ارمغان آورد، چنان‌که به گفته بسیاری از مفسران، سوره فتح در همین رویداد ناز ل شد.

از زهری نقل شده است: «برای مسلمانان، پیروزی‌ای بزرگ‌تر از صلح حدیبیه نبود، زیرا مسلمانان پیوسته در جنگ با مشرکان بودند و از آن پس با خیالی آسوده به دین‌آموزی و دفع دشمنان دیگر و گسترش اسلام در جزیرة العرب و قاره‌ها و سرزمین‌های دیگر پرداختند و عموم مورخان، نامه‌نگاری پیامبر را به سران جهان برای پذیرش اسلام و رویدادهای بعدی را پس از صلح حدیبیه دانسته‌اند.» پیروزی دیگری این قرارداد برای مسلمانان آن بود که تازه مسلمانان در مکه می‌توانستند آزادانه مراسم دینی را انجام دهند و به تبلیغ اسلام در مکه و اطراف آن بپردازند و افراد بسیاری را مسلمان کنند.

فتح مکه

کلید واژه: حج، سوره فتح، سوره نصر، ابوسفیان، وقایع سال هشتم هجری، فتح مکه، خزاعه، مسلمان شدن ابوسفیان، عفو عمومی پیامبر در روز فتح مکه، نزول آیه در مورد بیعت زنان، بیعت قریش با پیامبر، تسلیم قریش در برابر پیامبر، از بین بردن بت ها، بتکده عزی، مسلمانان قبل و بعد از فتح مکه سوره نصر که به طور نزدیک به یقین، بعد از صلح حدیبیه و قبل فتح مکه نازل گردیده از دو واقعه بسیار مهم خبر داده بود یکی فتح مکه، دیگری پذیرفتن اسلام توسط قبائل عرب، مکه مشرفه در سال هشتم فتح گردید، و قبائل در سال نهم اسلام آوردند، سوره مبارکه چنین است: «بسم الله الرحن الرحیم - اذا جاء نصرالله و الفتح - و راءیت الناس یدخلون فی دین الله افواجا - فسبح بحمد ربک و استغفره انه کان تواباً».

خداوند درآیات 1 - 3 سوره فتح می فرماید: منتظر باش که وقتی نصرت و فتح از ناحیه خدا برسد. و ببینی که مردم گروه گروه به دین اسلام درمی آیند. پس (به شکرانه آن) پروردگارت را حمد و تسبیح گوی و از او طلب آمرزش کن که او بسیار توبه پذیر است.

در این سوره خدای تعالی رسول گرامیش را وعده فتح و یاری می دهد، و خبر می دهد که به زودی آن جناب مشاهده می کند که مردم گروه گروه داخل اسلام می شوند، و دستورش می دهد که به شکرانه این یاری و فتح خدایی، خدا را تسبیح کند و حمد گوید و استغفار نماید.

و این سوره بنا به استظهاری که خواهیم کرد در مدینه بعد از صلح حدیبیه و قبل از فتح مکه نازل شده. «اذا جاء نصر الله والفتح» کلمه "اذا" ظهور در استقبال (آینده) دارد، و این ظهور اقتضا دارد که مضمون آیه شریفه خبری باشد از امری که هنوز رخ نداده و بزودی رخ می دهد، و چون آن امر یاری و فتح است، در نتیجه سوره مورد بحث از مژده هایی است که خدای تعالی به پیامبر داده، و نیز ازملاحم و خبر های غیبی قرآن کریم است. و منظور از "نصر" و "فتح" - آن طور که بعضی از مفسرین پنداشته اند - جنس نصرت و فتح نیست، تا آیه شریفه با تمامی مواقفی که خدای تعالی پیامبرش را یاری نموده و بر دشمنان پیروز کرده منطبق شود، مثلا با ایمان آوردن انصار و اهل یمن هم منطبق گردد، چون با آیه "ورایت الناس یدخلون فی دین الله افواجا" نمی سازد، زیرا اسلام آوردن انصار و اهل یمن و سایر مسلمانان که قبل از فتح مکه مسلمان شدند فوج فوج نبوده.

و نیز منظور آیه، صلح حدیبیه که خدای تعالی آن را در آیه "انا فتحنا لک فتحا مبینا" فتح خوانده نمی تواند باشد، برای این که آیه بعدی با آن انطباق ندارد، و در صلح حدیبیه مردم فوج فوج داخل اسلام نشدند. پس روشن ترین واقعه ای که می تواند مصداق این نصرت و فتح باشد، فتح مکه است، چون فتح مکه در حیات رسول خدا صلی الله علیه و آله و در بین همه فتوحات، ام الفتوحات و نصرت روشنی بود که بنیان شرک را در جزیرةالعرب ریشه کن ساخت.

علت اهمیت داشتن فتح مکه برای مسلمانان

فتح مکه برای مسلمین یک موفقیت بسیار عظیم بود چون اهمیت آن تنها از جنبه نظامی نبود، از جنبه معنوی بیشتر بود تا جنبه نظامی. مکه ام القراء عرب و مرکز عربستان بود. قهرا قسمت های دیگر تابع مکه بود و به علاوه یک اهمیتی بعد از قضیه عام الفیل و ابرهه که حمله برد به مکه و شکست خورد پیدا کرده بود. بعد از این قضیه این فکر برای همه مردم عرب پیدا شده بود که این سرزمین تحت حفظ و حراست خداوند است و هیچ جباری بر این شهر مسلط نخواهد شد.

وقتی پیغمبر اکرم به آن سهولت آمد مکه را فتح کرد گفتند پس این امر دلیل بر آن است که او بر حق است و خدا راضی است. به هر حال این فتح خیلی برای مسلمین اهمیت داشت. مسلمین وارد مکه شدند. مشرکین هم در مکه بودند. تدریجا از قریش هم خیلی مسلمان شده بودند. یک جامعه دوگانه ای در مکه به وجود آمده بود، نیمی مسلمان و نیمی مشرک.

حاکم مکه از طرف پیغمبر اکرم معین شده بود یعنی مشرکین و مسلمین تحت حکومت اسلامی زندگی می کردند. بعد از فتح مکه مسلمین و مشرکین با هم حج کردند با تفاوتی که میان حج مشرکین و حج مسلمین وجود داشت. آن ها آداب خاصی داشتند که اسلام آن ها را نسخ کرد. گفتیم حج یک سنت ابراهیمی است که کفار قریش در آن تحریف های زیادی کرده بودند اسلام با آن تحریف ها مبارزه کرد.

ماجرای فتح مکه در سال هشتم هجرت

از جمله مواد قرار داد صلح حدیبیه این بود که هر یک از قبایل عرب بخواهند با قریش و یا پیغمبر اسلام هم پیمان شوند آزاد باشند و از این رو دو دسته از قبایل مزبور به نام «بنی بکر» و «خزاعه » که سال ها بود میان شان اختلاف و نزاع بود هر کدام در پیمان یکی از دو طرف در آمدند.

«خزاعة » با پیغمبر اسلام هم پیمان شدند و «بنی بکر» با قریش نزدیک دو سال از این پیمان گذشته بود و این دو قبیله بدون جنگ با هم دیگر روزگار را می گذراندند و اتفاقی میان آن ها رخ نداد، ولی این وضع به هم خورد و بنی بکر در صدد حمله به «خزاعه » بر آمد و به دنبال این فکر به مکه رفتند و با برخی از بزرگان قریش مانند عکرمة بن ابی جهل و صفوان بن امیه در این باره مذاکره کرد آن ها را نیز با خود همراه ساخته و نقشه حمله به «خزاعه » را با آن ها طرح نموده از آن ها نیز در این باره کمک گرفتند.

و برخی احتمال داده اند که عقب نشینی مسلمانان در جنگ موته سبب شد که بنی بکر به این فکر بیفتند زیرا فکر می کردند با عقب نشینی مسلمانان در مؤته نفوذ آن ها در جزیرة العرب متزلزل گشته و می توانند ضربه ای بر آن ها وارد کنند.

و به هر صورت شبی که خزاعه بی خبر از همه جا در منزل های خود آرمیده بودند مورد حمله بنی بکر و دستیاران قریشی آن ها واقع شده و مطابق نقلی بیست نفر آن ها به دست بنی بکر کشته شد و با این که خود را به نزدیکی مکه رساندند و داخل حرم شدند باز هم بنی بکر دست بردار نبودند و به کشتار و جنگ با آن ها ادامه دادند.

رسول خدا صلی الله علیه و آله در مسجد مدینه نشسته بود که عمرو بن سالم خزاعی با گروهی سراسیمه وارد مسجد شد و خبر این حمله ناجوانمردانه و نقض پیمان بنی بکر - و قریش - را به اطلاع آن حضرت رسانید، و از او کمک و یاری طلبید.

رسول خدا صلی الله علیه و آله که از شنیدن این خبر متاثر شده بود و عده یاری و کمک به آن ها را به وی داد و آماده بسیج لشکر به سوی مکه و جنگ با قریش گردید.

ابوسفیان به مدینه می آید

از آن سو قریش از کرده خود پشیمان شده و فکر حمله متقابل پیغمبر اسلام آن ها را سخت مضطرب و نگران کرد و در صدد جبران و تلافی این عمل بر آمده و ابوسفیان را مامور کردند به مدینه برود و به هر ترتیب می تواند قرار داد صلح را تجدید کند و جلو حمله احتمالی مسلمانان را به مکه بگیرد.

به همین منظور ابوسفیان به مدینه آمد و روی حسابی که پیش خود کرده بود یک سر به خانه دخترش ام حبیبه که جزء همسران پیغمبر بود وارد شد.

ابوسفیان فکر کرده بود با ورود به خانه او می تواند به طور خصوصی پیغمبر اسلام را دیدار کرده و به ترتیبی کار را اصلاح کند، اما همین که وارد اتاق دخترش گردید با بی اعتنایی ام حبیبه مواجه گردید و چون خواست روی فرش بنشیند ام حبیبه به سرعت پیش رفت و فرش را از زیر پای او جمع کرد! ابوسفیان با ناراحتی پرسید: دخترم آیا مرا لایق این فرش ندانستی یا آن را در خور من ندیدی؟ ام حبیبه پاسخ داد: نه، بلکه این فرش مخصوص پیغمبر اسلام است و تو مرد مشرک و نجسی هستی بدین جهت نخواستم روی آن بنشینی! ابوسفیان با خشم گفت: ای دختر گویا پس از من به تو شری و گزندی رسیده است! این سخن را گفت و از خانه او بیرون آمد و خود را به پیغمبر صلی الله علیه و آله رسانده گفت: ای محمد خون قوم خود را حفظ کن و قریش را پناه ده و پیمان را تجدید کن! پیغمبر فرمود: مگر پیمان شکنی کرده اید ای ابوسفیان؟ گفت: نه. فرمود: پس ما سر همان پیمانی که بودیم هستیم! ابوسفیان دیگر نتوانست سخنی بگوید و برخاسته پیش ابوبکر آمد و از وی خواست تا پیش پیغمبر وساطت کند ولی ابوبکر حاضر به این کار نشد، از این رو به نزد عمر رفت و او نیز با تندی ابوسفیان را از پیش خود براند، از آن جا به نزد امام علی بن ابی طالب علیه السلام رفت و به آن حضرت اظهار کرد: یا علی قرابت و خویشی تو از همه کس به من نزدیک تر است و من برای انجام حاجتی به این شهر آمده ام و از تو درخواست دارم نگذاری من ناامید از این شهر بروم و پیش پیغمبر در انجام کار من وساطت کنی! علی علیه السلام بدو فرمود: ای ابوسفیان وای بر تو مگر نمی دانی که پیغمبر چون تصمیم به کاری گرفت کسی نمی تواند در آن باره با او سخنی بگوید. ابوسفیان رو به فاطمه دختر رسول خدا صلی الله علیه و آله که با دو فرزندش حسن و حسین علیهماالسلام در اتاق نشسته بودند کرده. گفت: ای دختر محمد ممکن است به این کودکان خود دستور دهی تا کسی را در پناه خود گیرند و برای همیشه آقا و بزرگ عرب باشند؟ حضرت فاطمه سلام الله علیها فرمود: فرزندان من هنوز به آن مرتبه نرسیده اند که بدون اجازه پیغمبر کسی را در پناه خود گیرند. کار بر ابوسفیان سخت شده بود و داشت راه چاره بر او مسدود می شد و نمی دانست چه باید بکند از این رو دوباره متوسل به علی علیه السلام شده گفت: ای اباالحسن راه چاره بر من بسته شده تو راهی پیش پای من بگذار و بگو تا من چه بکنم؟ علی علیه السلام که دید اگر بخواهد با ابوسفیان تندی کند و او را با خشونت از پیش خود براند یکی از دو زیان را دارد: یا ابوسفیان در مدینه می ماند و به وسایل دیگری متشبث می شود و ممکن است پیغمبر اسلام را در محذور بزرگی قرار دهد و مانع فتح مکه گردد و یا این که مایوس و خشمگین به مکه باز می گردد و با تحریک قریش و سایر قبایل هم پیمان آن ها، جنگ تازه ای به راه می اندازد و لااقل آن که مشکلی سر راه نشر توحید و پاک کردن هر چه زودتر شهر مکه و خانه خدا از بت و بت پرستی ایجاد می کند.

از این رو کمی فکر کرده و بدو گفت: ای ابوسفیان به خدا سوگند من اکنون راهی را که برای تو سودمند باشد سراغ ندارم جز آن که تو بزرگ بنی کنانه هستی اینک برخیز و به میان مردم برو و آن ها را زنهار بده و در پناه خویش در آور و تمدید قرار داد صلح را از طرف خود به مردم اعلام کن و آن گاه به مکه بازگرد! ابوسفیان پرسید: آیا این کار برای من سودی دارد؟ علی علیه السلام فرمود: گمان ندارم سودی داشته باشد اما چیز دیگری اکنون به نظرم نمی رسد. ابوسفیان برخاسته به مسجد آمد و طبق راهنمایی علی علیه السلام در میان مردم ایستاده گفت: ای مردم من همه شما را در پناه خویش قرار داده و قرارداد صلح را تمدید کردم! این سخن را گفته و شتر خود را سوار شد و به مکه بازگشت.

بزرگان قریش که از آمدن ابوسفیان مطلع شدند، به نزد او آمده و پرسیدند: چه کردی؟ گفت: به نزد محمد رفتم و با او گفتگو کردم ولی نتیجه ای نگرفتم، پس به نزد پسر ابی قحافه رفتم در او هم خیری ندیدم، آن گاه به نزد پسر خطاب رفتم او را نیز سخت دیدم، از آن جا به نزد علی رفتم و او را نرم تر از دیگران دیدم، و او راهی پیش پای من گذارد و من انجام دادم و به خدا هر چه فکر می کنم نمی دانم آیا کاری را که به دستور او انجام داده ام فایده ای دارد یا نه؟ از او پرسیدند: چه راهی؟ گفت: به من دستور داد مردم را پناه دهم و من هم این کار را کردم! بدو گفتند: آیا محمد هم آن را امضا کرد؟ گفت: نه! گفتند: به خدا علی تو را مسخره کرده، آخر این کار چه سودی داشت؟ ابوسفیان گفت: به خدا راهی جز این نداشتم.

تجهیز لشکر

پس از رفتن ابوسفیان رسول خدا صلی الله علیه و آله به مردم دستور داد آماده سفر شوند و به خانواده خود نیز دستور داد وسایل سفر او را تهیه کنند اما مقصد را اظهار نکرد، و به قبایل اطراف و هم پیمانان خود نیز دستور بسیج داد و چون آماده حرکت شدند مقصد را به آن ها خبر داد که شهر مکه است و برای فتح مکه می رود و کوشش داشت که لشکر با جدیت و سرعت هر چه بیشتر بروند تا قریش از حرکت او آگاه نشود و در این باب دعا هم کرده از خدا نیز خواست که اخبار او را از قریش پنهان دارد و هنگام حرکت سپاهی گران که مرکب از ده هزار لشکر بود آماده حرکت شد و نخستین بار بود که مدینه چنین سپاهی را به خود می دید.

نامه حاطب بن ابی بلتعه به قریش

اما از آن سو حاطب بن ابی بلتعه که در زمره مسلمانان در مدینه به سر می برد ولی زن و بچه اش در مکه بودند نامه ای برای قریش نوشت بدین مضمون: «ان رسول الله جاءکم بجیش کاللیل یسیر کالسیل »: پیغمبر خدا با لشکری هم چون توده های تاریک شب و به سرعت سیل به سوی شما می آید.

این نامه را به زنی داد که نامش ساره بود و چنان که نقل شده پیش از آن در مکه به خوانندگی روزگار می گذرانید ولی پس از جنگ بدر و عزادار شدن مردم در آن شهر کارش کساد شده بود و مشتری نداشت از این رو به مدینه آمد وی به آن زن ده دینار پول داد که آن را مخفیانه و به سرعت به مکه برساند. ساره نامه را گرفت و در میان گیسوان خود پنهان کرد و راهی مکه شد.

از آن سو جبرئیل بر پیغمبر نازل شد و آن حضرت را از ماجرای نامه حاطب بن ابی بلتعه مطلع ساخت، پیغمبر بی درنگ علی بن ابی طالب و زبیر بن عوام را به دنبال آن زن فرستاد و بدان ها گفت: زنی به این نام و نشان برای قریش نامه می برد، نامه را از او بگیرید و او را به مدینه باز گردانید.

آن دو به سرعت آمدند و در ذی الحلیفه - یک فرسخی مدینه - یا جای دیگر به آن زن رسیدند و او را متوقف کرده و بار و اثاثش را جستجو کردند و چیزی نیافتند، در این وقت علی علیه السلام پیش رفت و از روی تهدید به آن زن فرمود: به خدا سوگند نه به رسول خدا صلی الله علیه و آله دروغ گفته شده و نه او به ما دروغ گفته است اکنون یا خودت نامه را بده یا به ناچار جامه ات را بیرون می کنم و نامه را به دست می آورم، آن زن که علی علیه السلام را مصمم دید گفت: به کناری برو و سپس نامه را که در میان گیسوانش پنهان کرده بود بیرون آورد و به علی علیه السلام داد. علی علیه السلام نامه را گرفت و آن زن را به مدینه بازگرداندند.

پیغمبر صلی الله علیه و آله حاطب بن ابی بلتعه را خواست و بدو فرمود: چه سبب شد که تو این نامه را به قریش بنویسی؟ عرض کرد: یا رسول الله به خدا سوگند من به خدا و رسول او ایمان دارم و هیچ گونه تزلزلی برای من در دین پیدا نشده ولی من در میان مردم این شهر عشیره و فامیلی ندارم و زن و فرزند من نیز در شهر مکه است خواستم از این راه خدمتی به آن ها کرده باشم که احیانا (اگر جنگی پیش آمد و آن ها پیروز شدند) در وقت حاجت از آن ها برای حفاظت زن و فرزند خود کمک بگیرم.

در روایت شیخ مفید است که چون علی علیه السلام نامه را آورد پیغمبر صلی الله علیه و آله دستور داد مردم را به مسجد بخوانند و سپس به منبر رفت و فرمود: مردم! من از خدا درخواست کردم تا جریان حرکت ما را از قریش پنهان دارد ولی مردی از شما به مردم مکه نامه نوشته و خبر ما را به آن ها گزارش داده اکنون آن کس که نامه نوشته برخیزد و خود را معرفی کند و یا آن که وحی الهی او را معرفی کرده، رسوا خواهد شد! کسی برنخاست و چون بار دوم تکرار کرد حاطب بن ابی بلتعه در حالی که هم چون بید می لرزید از جا برخاست و عرض کرد: نویسنده نامه من هستم و به خدا سوگند این کار را از روی شک به نبوت شما و نفاق در دین انجام ندادم و سپس همان سخنان را که در بالا ذکر کردیم اظهار داشت.

در این وقت عمر بن خطاب پیش آمد و گفت: یا رسول الله این مرد منافق شده دستور می دهید تا من او را بکشم، پیغمبر او را از این کار منع کرد و سپس دستور داد او را از مسجد بیرون کنند و مردم برخاسته او را از مسجد بیرون کردند ولی حاطب بن ابی بلتعه با نگاه های معذرت خواهانه خود به آن حضرت نگاه می کرد از این رو رسول خدا صلی الله علیه و آله دستور داد او را به مسجد بازگرداندند، و بدو فرمود: من تو را بخشیدم و از خطای تو در گذشتم از خدا بخواه که تو را بیامرزد و دیگر به چنین کاری دست نزنی! و به گفته مفسران آیه ذیل در شان حاطب بن ابی بلتعه و در این ماجرا نازل شد: «یا ایها الذین آمنوا لاتتخذوا عدوی و عدوکم اولیاء تلقون الیهم بالمودة و قد کفروا بما جاءکم من الحق...» تا به آخر.

ای مؤمنان دشمن من و دشمن خود را به دوستی نگیرید (و برای خود دوست انتخاب نکنید) که مودت خود را (از طریق مکاتبه) به آن ها هدیه کنید، با این که بدان حقی که برای شما آمده کافر شدند... تا به آخر.

حرکت سپاه به سوی مکه

روز دهم ماه رمضان بود که سپاه ده هزار نفری اسلام، مدینه را به قصد فتح مکه ترک کرد و مردم مهاجر و انصار عموما در این سفر همراه رسول خدا صلی الله علیه و آله حرکت کردند و از قبایل اطراف نیز گروه زیادی به آن ها ملحق شده بودند، و تمام کوشش پیغمبر اسلام که می خواست خبر حرکت او به قریش نرسد برای آن بود که مقاومتی از قریش در برابر آن ها نشود و قریش به جنگ و مقاومت برنخیزد و خونی در مکه ریخته نشود و بدین ترتیب حرمت خانه کعبه و حرم خدا شکسته نگردد.

از این رو پس از حرکت نیز دستور داد لشکر به سرعت حرکت کنند و به نقل مورخین این فاصله زیاد را به یک هفته طی کردند، و شب هنگام به «مرالظهران » یک منزلی مکه رسیدند و در آن جا توقف کردند بی آن که مردم مکه از ورود آنان اطلاعی داشته باشند. عباس بن عبدالمطلب عموی پیغمبر نیز با چند تن از خویشان آن حضرت که به قصد مهاجرت به مدینه از مکه بیرون آمده بودند در بین راه به رسول خدا رسیده و به آن حضرت ملحق شدند.

مورخین نوشته اند: در آن وقت عباس بن عبدالمطلب به فکر افتاد تا به وسیله ای مردم مکه را از ورود این سپاه عظیم مطلع سازد و فکر جنگ و مقاومت را از سر آن ها دور کند و آن ها را برای ورود لشکر اسلام آماده سازد و به همین منظور از میان لشکر اسلام بیرون آمده و به سمت مکه به راه افتاد تا به وسیله ای این خبر را به مردم مکه برساند و برخی احتمال داده اند که شاید در این باره با پیغمبر نیز مشورت کرده و از آن حضرت اجازه این کار را گرفته باشد.

ولی به نظر می رسد این احتمال را تاریخ نویسانی که عموما جیره خواران خلفای بنی عباس بوده و یا از کانال آن ها به مردم می رسید و کنترل می شد و به وسیله کنترل کنندگان در تاریخ آمده باشد، و الله العالم.

از آن سو ابوسفیان و برخی از سران قریش که از عکس العمل پیغمبر اسلام در نقض پیمان صلح حدیبیه واهمه و بیم داشتند برای کسب خبر و اطلاع از تصمیم و یا حرکت لشکر اسلام، شب ها که می شد از مکه خارج می شدند و از مسافران و افرادی که از سمت مدینه به شهر وارد می شدند تفحص و جستجو می کردند تا اطلاعی به دست آورند و تا به آن شب از کسی در این باره چیزی نشنیده بودند.

رسول خدا صلی الله علیه و آله در آن شب دستور داد لشکر در بیابان پراکنده شوند و هر یک آتشی برافروزند تا اگر کسی از قریش آن ها را ببیند عظمت و کثرت آن ها را بدانند و از این راه به هدف خود نیز - که فتح مکه بدون جنگ و خونریزی بود - کمک کرده باشد.

آن شب ابوسفیان با بدیل بن ورقاء خود را به بالای دره ای که مشرف به «مرالظهران » و محل توقف سپاهیان اسلام بود رساندند و ناگاه مشاهده کردند در سر تا سر آن بیابان پهناور آتش روشن شده و دانستند سپاه عظیمی در آن صحرا فرود آمده! ابوسفیان با تعجب و وحشت رو به بدیل کرده گفت: به خدا سوگند تاکنون من این همه آتش و این قدر لشکر ندیده بودم! بدیل بن ورقاء گفت: گمان می کنم اینان مردم قبیله خزاعه هستند که به منظور حمله به بنی بکر و انتقام از آن ها بدین جا آمده اند! ابوسفیان گفت: قبیله خزاعه کمتر از آن است که این همه آتش و چنین جمعیتی داشته باشد! در این وقت عباس بن عبدالمطلب که بر استر مخصوص رسول خدا صلی الله علیه و آله سوار شده بود و در آن نزدیکی گردش می کرد صدای ابوسفیان را شنید و خود را بدو رسانده گفت: ای ابا حنظله! ابوسفیان صدای عباس را شناخت و گفت: ای ابافضل! آن دو به هم نزدیک شده و به گفتگو پرداختند. ابوسفیان پرسید: چه خبر است؟ و این ها کیان اند؟ عباس گفت: این ها مسلمانان هستند که به همراه پیغمبر اسلام برای فتح مکه آمده اند! ابوسفیان گفت: پدر و مادرم به قربانت بگو اینک چاره چیست و چه باید کرد؟ عباس گفت: اگر تو را ببینند گردنت را می زنند چاره این است که پشت سر من سوار شوی تا تو را به نزد پیغمبر ببرم و از آن حضرت برای تو امان بگیرم.

ابوسفیان بی تامل پشت سر عباس بر استر پیغمبر سوار شد و عباس به سرعت به سوی اردوگاه بازگشت و راه خیمه پیغمبر اسلام را در پیش گرفت و به هر آتشی که می رسید لشکریان نگاه می کردند چون استر پیغمبر را می دیدند راه را باز کرده و متعرض سواران نمی شدند تا نزدیکی سراپرده رسول خدا صلی الله علیه و آله به آتشی که عمر افروخته بود برخوردند، عمر در ابتدا وقتی استر پیغمبر و بر پشت آن عباس عموی آن حضرت را دید، راه را باز کرد ولی وقتی پشت سر عباس، ابوسفیان را مشاهده کرد با ناراحتی فریاد زد: این دشمن خدا ابوسفیان است که بدون امان به دست ما افتاده باید او را کشت، این سخن را گفت و به سوی خیمه پیغمبر دوید تا اجازه قتل او را از پیغمبر بگیرد، عباس که متوجه موضوع شد به سرعت خود را به خیمه آن حضرت رسانید و داد زد: من ابوسفیان را امان داده ام و بدین ترتیب مشاجره سختی بین عباس و عمر در گرفت و سرانجام پیغمبر آن دو را آرام کرده و دستور داد عباس ابوسفیان را به خیمه خود ببرد و تا صبح نزد خود نگاه دارد و چون صبح شود او را به خیمه آن حضرت بیاورد.

ابوسفیان در خیمه رسول خدا

همین که صبح شد و صدای بلال - مؤذن مخصوص - بلند شد ابوسفیان از عباس پرسید: این صدا چیست؟ پاسخ داد: این صدای مؤذن پیغمبر است که برای نماز اذان می گوید و پس از آن ابوسفیان را به خارج خیمه آورد و ابوسفیان مشاهده کرد چگونه مسلمانان اطراف پیغمبر را گرفته و نمی گذارند آب وضوی او به زمین بریزد، ابوسفیان در شگفت شد و به عباس گفت: بالله لم ار کالیوم کسری و قیصر!: به خدا سوگند پادشاه ایران و امپراتور روم را این چنین بزرگ و عزیز ندیده ام! و چون نماز بر پا شد و آن صفوف منظم را پشت سر پیغمبر دید و نماز به پایان رسید سخت تحت تاثیر عظمت و شکوه آنان قرار گرفته بود، پس از اتمام نماز او را به نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله بردند و پیغمبر در حالی که بزرگان مهاجر و انصار در حضورش بودند ابوسفیان را مخاطب ساخته فرمود: وای بر تو ای اباسفیان هنوز وقت آن نرسیده که بدانی معبودی جز خدای یگانه نیست؟ ابوسفیان گفت: پدر و مادرم به قربانت. راستی که چه اندازه بردبار و کریم و نسبت به خویشاوندان خود مهربان و رئوف هستی! به خدا من فکر می کنم اگر به جز خدای یگانه معبودی بود تاکنون برای من کاری صورت داده بود.

پیغمبر فرمود: وای بر تو ای اباسفیان هنوز وقت آن نشده که بدانی من فرستاده از جانب خدا و پیغمبر او هستم؟ ابوسفیان گفت: پدر و مادرم به فدای تو! چقدر رحیم و بزرگوار و نسبت به خویشان مهربانی و به خدا من هنوز در این باره اندیشه و فکر می کنم! در این جا عباس سخن او را قطع کرده و با پرخاش به او گفت: وای بر تو چرا معطلی تا گردنت را نزده اند مسلمان شو! ابوسفیان از روی ناچاری مسلمان شد، و عباس به رسول خدا عرض کرد: یا رسول الله ابوسفیان مرد جاه طلبی است خوب است او را افتخاری بدهید؟ پیغمبر فرمود: آری هر کس به خانه ابوسفیان برود در امان است! و هر کس به مسجدالحرام پناه برد در امان است و هر کس به خانه خود برود و در را به روی خویش ببندد در امان است.

و همین که ابوسفیان برخاست که برود رسول خدا صلی الله علیه و آله به عباس فرمود: او را در تنگه دره روی دماغه کوه نگهدارد تا لشکر اسلام از آن جا و از پیش روی ابوسفیان عبور کنند و آن وقت او را رها سازد.

رسول خدا صلی الله علیه و آله باز هم به منظور همان هدفی که داشت و می خواست در جریان فتح مکه خونی ریخته نشود و قریش به فکر مقاومت نیفتند این دستور را داد تا ابوسفیان از نزدیک سپاه منظم و عظیم اسلام را ببیند و مرعوب گردد.

عباس کنار ابوسفیان نشست و دسته های منظم سپاه از پیش روی آن دو می گذشتند و عباس یک یک آن ها را به ابوسفیان معرفی می کرد که این ها قبیله سلیم اند... این ها مزینه هستند... این ها کیان اند...

ابوسفیان سخت مرعوب شده بود بخصوص وقتی «کتیبة الخضراء» و محافظین مخصوص رسول خدا صلی الله علیه و آله را که غرق در اسلحه بودند و فقط چشمان شان از زیر کله خود پیدا بود مشاهده کرد به عباس گفت: هیچ کس تاب مقاومت در برابر این ها را ندارد! به خدا سوگند ای عباس سلطنت برادر زاده ات عظیم گشته است! در این وقت عباس ابوسفیان را رها کرد و او به سرعت از لشکر اسلام جلو افتاده خود را به مکه رسانید و فریاد زد: ای گروه قریش این محمد است که با سپاهی گران می آید، سپاهی که هیچ یک از شما تاب مقاومت در برابر آن ها را ندارید، و بدانید که هر کس به خانه من در آید در امان است! هند - دختر عتبه - که همسر ابوسفیان بود وقتی این خبر را از شوهرش شنید برخاست و سبیل های او را به دست گرفت و فریاد زد: این انبانه پر از باد و بی خاصیت را بکشید! رویت زشت باد با این خبری که آوردی! ابوسفیان گفت: وای بر شما این زن شما را فریب ندهد که شما تاب مقاومت با این سپاه را ندارید بدانید هر کس داخل خانه من شود در امان است! مردم گفتند: خدایت بکشد آخر خانه تو گنجایش ندارد! گفت: هر کس هم که به خانه خود برود و در را بروی خود ببندد در امان است و هر کس نیز که به مسجد برود در امان است! مردم دیگر درنگ نکرده و جمعی به خانه های خود و گروهی هم به مسجد رفتند.

در ذی طوی

سپاه مجهز اسلام به «ذی طوی » رسید - جایی که مکه نمایان می شد - از طرف قریش هیچ گونه مقاومت و عکس العملی دیده نمی شد و سکوت شهر مکه را فرا گرفته در این وقت رسول خدا صلی الله علیه و آله دستور توقف داد و ناگهان به یاد روزی که تنها از ترس مشرکان از این شهر خارج شده بود افتاد و به عنوان شکر گزاری پیشانی خود را بر پالان شتر نهاد تا برای خدای بزرگ و مهربانی که او را به این عظمت رسانده سجده شکر گزارد و سپس لشکر را بر چهار دسته تقسیم کرد و هر دسته را مامور ساخت از سمتی وارد شهر شوند و به فرماندهان دستور داد با کسی جنگ و زد و خورد نکنند مگر آن که حمله و تعرض از طرف آن ها شروع شود، فقط چند نفر بودند که به خاطر سوابق سویی که داشتند و هیچ گونه امیدی به اصلاح شان نبود خون شان را هدر کرد و فرمان داد آن ها را هر کجا یافتند بکشند و بعدا نیز چند تن از آن ها را طبق دستور بعدی بخشید و مورد عفو قرار داد.

فرماندهان - چنان که گفته اند - عبارت بودند از زبیر بن عوام، خالد بن ولید، ابو عبیده جراح و سعد بن عباده. سعد بن عباده که یکی از فرماندهان بود پرچم را به دست گرفته و با خواندن این رجز «الیوم یوم الملحمة الیوم تسبی الحرمة ».

شعار جنگ را زنده کرد، اما وقتی پیغمبر آن را شنید به علی بن ابی طالب علیه السلام دستور داد خود را به سعد برساند و پرچم را از دست او گرفته و به جای آن بگوید «الیوم یوم المرحمة » و بدین ترتیب این شعار هم خاموش شد.

گروه های چهارگانه از چهار سمت وارد مکه شدند، خود پیغمبر نیز از طریق «اذاخر» به شهر در آمد و در کنار قبر ابوطالب و خدیجه قبه و سرا پرده ای برای آن حضرت نصب کردند که در آن سکونت کند.

مردم شهر به خانه های خود رفته و گروه زیادی هم به مسجد رفته بودند و مکه حالت تسلیم به خود گرفته بود تنها در یکی از محله های شهر که گروهی از قبیله هذیل و بنی بکر - یعنی همان قبیله ای که با شبیخون زدن به خزاعه سبب نقض پیمان حدیبیه شده بودند - سکونت داشتند به تحریک عکرمة بن ابی جهل و صفوان بن امیه سر راه را بر سپاهیان اسلام گرفته و آماده جنگ شدند، و در جایی به نام «خندمه » موضع گرفتند.

سپاهی که از آن محله می گذشت سپاهی بود که تحت فرماندهی خالد بن ولید پیش می رفت، خالد که از جریان مطلع شد دستور جنگ داد و شمشیر ها کشیده شد و مشرکان را تا نزدیکی مسجدالحرام به عقب راندند و در این گیرو دار بیست نفر از بنی بکر کشته شد و بقیه از جمله عکرمه و صفوان فرار کردند و رسول خدا صلی الله علیه و آله که از دور چشمش به برق شمشیرها افتاد دانست که در آن جا درگیری و جنگ رخ داده و چون دستور داد تا به آن ها پیغام دهند که دست از جنگ بردارند کار پایان پذیرفته بود و مشرکان پس از به جای گذاشتن بیست نفر کشته فرار کرده و تسلیم شده بودند.

در کنار خانه کعبه

گروه های چهارگانه از چهار سمت مکه خود را به کنار مسجدالحرام رساندند، رهبر عالی قدر اسلام نیز پس از آن که سر و صورت را از گرد راه بشست و غسل کرد از خیمه مخصوص بیرون آمد و سوار بر شتر شده به سمت مسجدالحرام حرکت کرد، شهر مکه که روزی تمام نیروی خود را برای مبارزه با دعوت الهی پیغمبر اسلام و در هم کوبیدن ندای مقدس آن بزرگوار به کار گرفته بود، اکنون سکوتی توام با خضوع و ترس به خود گرفته و مردم از شکاف درهای خانه و گروهی از بالای کوه ها آن همه عظمت و شکوه نواده عبدالمطلب و پیامبر بزگوار اسلام را مشاهده می کردند.

خود پیغمبر نیز آن خاطرات تلخ و تمسخر و تکذیب هایی را که در این شهر از دست مشرکان و بت پرستان در طول سیزده سال دیده بود از نظر می گذراند و از این همه نعمت و قدرت که خدای تعالی به او ارزانی داشته با دل و زبان سپاس گزاری می کرد و گاهی هم اشک شوق در دیدگان حق بینش حلقه می زد و کوچه های مکه را یکی پس از دیگری پشت سر می گذارد و به سوی خانه کعبه که به دست قهرمان توحید در جهان، حضرت ابراهیم خلیل الرحمان جد امجدش بر پا شده بود، پیش می رفت.

لشکر اسلام آماده شد تا در رکاب پیشوای عالی قدر و آسمانی خود مراسم طواف خانه کعبه را انجام دهد، و برای ورود آن حضرت کوچه داده و راه باز کرده اند پیغمبر اسلام در حالی که مهار شترش در دست محمد بن مسلمه بود و جانبازان اسلام دورش حلقه زده بودند به کنار خانه رسید و هم چنان که سواره بود طواف کرد و سپس با چوب دستی که در دست داشت استلام حجر نمود و پس از استلام حجر پیاده شد و دست به کار پایین آوردن بت هایی که بر دیوار کعبه آویخته بودند گردید تا آن ها را بشکند و چون در دسترس نبود به علی علیه السلام دستور داد پا بر شانه او بگذارد و آن ها را به زیر افکند و در سیره حلبیه و بسیاری از کتاب های شیعه و اهل سنت آمده که از علی علیه السلام پرسیدند: هنگامی که بر شانه پیغمبر صلی الله علیه و آله بالا رفتی خود را چگونه دیدی؟ فرمود: چنان دیدم که اگر می خواستم ستاره ثریا را در دست بگیرم می توانستم. آن گاه عثمان بن طلحه را که کلید دار کعبه بود خواست تا در خانه را بگشاید سپس وارد خانه کعبه شد و تصویر هایی را که مشرکین از پیمبران و فرشتگان ساخته و در کعبه آویخته بودند با چوب دستی خود بر زمین ریخت و این آیه را تلاوت می کرد: «قل جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل کان زهوقا»: «بگو حق آمد و باطل نابود شد که به راستی باطل نابود شدنی است».

مشرکان مکه و سرکردگان و سخن وران آن ها مانند ابوسفیان و سهیل بن عمرو و دیگران در کنار مسجدالحرام صف کشیده اند و با خود فکر می کنند آیا اکنون که پیغمبر اسلام مکه را فتح کرده پاسخ آن همه شکنجه ها و تهمت و افتراها و تمسخر و تکذیب ها و سرانجام آن همه لشکر کشی ها و توطئه هایی را که در طول بیست سال تمام بر ضد او کردند تا جایی که برای کشتن و قتل او هم دست شدند و او را ناچار کردند شبانه از شهر و دیار و کعبه آمال خود فرار کند، چه خواهد داد و چه تصمیمی درباره آن ها خواهد گرفت.

و از سوی دیگر ده هزار سپاهی اسلام که از طواف فراغت حاصل کرده فضای مسجد را پر نموده و جای ایستادن را بر مردم تنگ ساخته و همه سرکشیده اند تا سرانجام کار را ببینند، ناگهان دیدند چهره زیبا و درخشان محمد صلی الله علیه و آله از میان درهای کعبه نمودار شد و دو دست خود را به دو طرف در گرفت و نگاهی به چهره های رنگ پریده و اجساد لرزان مکیان کرد و با یک نگاه ممتد همه را از زیر نظر گذرانید! مردم می خواهند بدانند آیا این راد مرد الهی و قهرمان مبارزه با شرک و بت پرستی اکنون چه می خواهد بگوید و با دشمنان خود چه رفتاری می خواهد انجام دهد.

چشم ها به لب پیغمبر دوخته شد و سکوت مبهمی سراسر مسجد را فرا گرفته، در یک قسمت مسجد که مشرکین صف زده اند دل ها از ترس می تپد و قسمت دیگر را که لشکر پیروز اسلام پوشانده قلب ها لبریز از شوق و پیروزی است، قرشیان مرگ و حیات خود را در میان لبان پیغمبر می بینند و خشم و رحمت را در چشمان رسول خدا صلی الله علیه و آله و نگاه هایش می خوانند.

آنان که اکثرا هنوز محمد صلی الله علیه و آله را به نبوت نشناخته بودند و او را پیامبر الهی نمی دانستند حق داشتند وحشت و اضطراب داشته باشند، زیرا اگر آن روز پیغمبر بزرگوار اسلام مانند سرداران فاتح دیگری که آن ها سابقه شان را داشتند با گفتن یک جمله «القتل »، «النهب » و یا «الاسر» فرمان قتل و یا غارت و اسارت آن ها را صادر می کرد.

مردی از قریش زنده نمی ماند و خانه ای به جای نبود، اما نمی دانستند که او پیامبر الهی است و به تعبیر قرآن کریم «رحمة للعالمین » است، و در هنگام اقتدار و پیروزی مغرور قدرت نشده و تحت تاثیر هوا و هوس های شخصی و نفسانی قرار نخواهد گرفت.

باری لحظه های پراضطراب و تاریخی آن روز برای آنان به کندی گذشت و انتظار به پایان رسید و صدای روح افزای فاتح مکه در فضا طنین انداز شد و با همان جمله ای که بیست سال پیش دعوت آسمانی خود را با آن آغاز کرد بود سخن را آغاز کرد و گفت: «لا اله الا الله وحده لا شریک له، صدق وعده و نصر عبده و هزم الاحزاب وحده »: معبودی جز خدای یگانه نیست که شریکی ندارد، وعده اش راست در آمد و بنده اش را نصرت و یاری داد و احزاب را به تنهایی منهزم ساخت...

آن گاه برای آن که خیال قرشیان را از هر گونه انتقامی که فکر می کردند پیغمبر از آن ها بگیرد آزاد سازد و دل شان را آرام کند آن ها را مخاطب ساخته فرمود: «ماذا تقولون و ماذا تظنون؟»: آیا (درباره من) چه می گویید و چه فکر می کنید؟ و با این دو جمله کوتاه می خواست نظریه آن ها را نسبت به خود و رفتارش با آن ها بفهمد؟ قرشیان که سخت تحت تاثیر قدرت و شوکت پیامبر اسلام قرار گرفته بودند با زبانی تضرع آمیز و پوزش طلبانه گفتند: نقول خیرا و نظن خیرا، اخ کریم و ابن اخ کریم و قد قدرت !: ما جز خیر و خوبی درباره تو چیزی نمی گوییم و جز خیر و نیکی گمانی به تو نمی بریم! تو برادری مهربان و کریم هستی و برادر زاده (و فامیل) بزرگوار مایی که اکنون همه گونه قدرتی هم داری! دقت در همین چند جمله کوتاه کمال اضطراب و نگرانی آن ها را به خوبی روشن می سازد و ضمنا با تعبیر بسیار کوتاه و جالبی با اقرار به پذیرفتن حاکمیت آن بزرگوار از رفتار گذشته خود پوزش خواهی کرده و انتظار گذشت و عفو خود را از آن حضرت درخواست نمودند.

رسول خدا صلی الله علیه و آله نیز با ذکر چند جمله نگرانی شان را برطرف کرد و فرمان عفو عمومی آن ها را صادر فرمود، و بدان ها گفت: فانی اقول لکم ما قال اخی یوسف: لا تثریب علیکم الیوم یغفر الله لکم و هو ارحم الراحمین: من همانی را به شما می گویم که برادرم یوسف (هنگامی که برادران او را شناختند) گفت: امروز ملامتی بر شما نیست خدایتان بیامرزد که او مهربان ترین مهربانان است.

و سپس افزود: براستی که شما بد مردمانی بودید که پیغمبر خود را تکذیب کردید و او را از شهر و دیار خود آواره ساختید و به این راضی نشدید تا آن جا که در بلاد دیگر هم به جنگ من آمدید.

این سخنان شاید دوباره برخی دل ها را مضطرب ساخت که نباشد پیغمبر اسلام دوباره به یاد آن همه آزارها و شکنجه ها افتاده و بخواهد تلافی کند، اما رسول خدا صلی الله علیه و آله برای رفع این نگرانی هم بلادرنگ دنبال سخنان بالا فرمود: فاذهبوا فانتم الطلقاء!: بروید که همه تان آزادید! در تاریخ و روایات آمده است که وقتی رسول خدا این سخنان را گفت، مردم همانند مردگانی که از گورها سر بیرون آورده و آزاد شده اند از مسجدالحرام بیرون دویدند و همین بزرگواری و گذشت شگفت انگیز پیامبر اسلام سبب شد تا بیشتر آنان به دین اسلام در آیند و این آیین مقدس را بپذیرند.

فرازهایی از سخنان رسول خدا

در این جا سخنانی از رسول خدا صلی الله علیه و آله در تواریخ نقل شده که برخی را ظاهرا پیش از خروج مردم از مسجد و قسمتی را پس از رفتن به بالای صفا و یا جاهای دیگر ایراد فرمود که می توان گفت، سخنان مزبور عصاره و فشرده ای از سخنانی است که در سخنرانی های گذشته در مکه و مدینه ایراد فرموده و خلاصه ای است از آن چه به خاطر آن مبعوث گشته و داروی نافعی است برای بیماری های کشنده و مهلکی که جامعه آن روز و جامعه های بیمار دیگر بدان دچار و مبتلا گشته: «ایها الناس ان الله قد اذهب عنکم نخوة الجاهلیة و تفاخرها بابائها، الا انکم من آدم و آدم من طین، ان العربیة لیست باب والد و لکنها لسان ناطق، فمن قصر به عمله لم یبلغ به حسبه، ان الناس من عهد آدم الی یومنا هذا مثل اسنان المشط لا فضل لعربی علی عجمی و لا للاحمر علی الاسود الا بالتقوی، الا ان کل مال و ماثرة و دم فی الجاهلیة کان تحت قدمی هاتین ».

ای گروه مردم خداوند نخوت و افتخارات دوران جاهلیت و مباهات کردن به پدران را از میان شما برده، هان بدانید که همگی شما از آدم آفریده شده اید و آدم نیز از گل (و خاک) خلق شده، آگاه باشید که بهترین بندگان خدا آن بنده ای است که از گناه و نافرمانی خدا پرهیز و خودداری کند.

«هان ای مردم! عرب بودن (هیچ گاه) ملاک شخصیت شما نخواهد بود بلکه آن تنها زبانی است گویا! و هر کس در انجام وظیفه و عمل کوتاهی کند افتخارات فامیل، او را به جایی نمی رساند».

همه مردم از روز خلقت آدم تا به امروز همانند داندانه های شانه مساوی و یکسان اند، عرب بر عجم، و سرخ بر سیاه، فضیلت و برتری ندارد جز به تقوی و پرهیزکاری.

هان بدانید که هر ادعایی مربوط به جان و مال و افتخارات موهوم زمان جاهلیت است همه را زیر پای خود نهادم و پایان یافته و بی اساس می دانم. و در پاره ای از نقل ها جمله زیر را نیز اضافه کرده اند که فرمود: المسلم اخو المسلم و المسلمون اخوة و هم ید علی من سواهم تتکافؤ دمائهم یسعی بذمتهم ادناهم: مسلمان برادر مسلمان است، و همه مسلمانان برادر یکدیگرند و در برابر دشمنان و بیگانگان حکم یک دست را دارند، خون هر یک با دیگری برابر است، کوچکترین فرد آن ها اختیار دارد تا از طرف مسلمانان دیگر تعهد نماید...

و از آن جمله از مسجد بیرون آمد و به بلندی صفا بالا رفت و خویشان و نزدیکان خود را مخاطب ساخته فرمود: «یا بنی هاشم، یا بنی عبدالمطلب انی رسول الله الیکم و انی شفیق علیکم، لا تقولوا ان محمدا منا، فو الله ما اولیائی منکم و من غیرکم الا المتقون، فلا اعرفکم تاتونی یوم القیامة تحملون الدنیا علی رقابکم و یاتی الناس یحملون الآخرة، الا و انی قد اعذرت فیما بینی و بینکم و فیما بین الله عز و جل و بینکم و ان لی عملی و لکم عملکم».

ای بنی هاشم و ای فرزندان عبدالمطلب من پیامبر خدا به سوی شما هستم و نسبت به شما دلسوز و مهربانم! نگویید محمد از ماست (و بدان مغرور شوید) که به خدا سوگند دوستان و نزدیکان من چه از شما و چه از دیگران تنها پرهیزکاران هستند، چنان نباشد که روز قیامت شما را ببینم که آمده اید و دنیا را بر گردن های خود بار کرده (و زندگی دنیا را به جمع آوری مال دنیا و ثروت گذرانده و از توشه آخرت تهی دست باشید) و دیگران بیایند و آخرت را همراه آورده باشند (و از رهگذر دنیا برای آخرت خود توشه ای برگرفته باشند) آگاه باشید که من در برابر شما و خدای عز و جل وظیفه خود را انجام دادم و آن چه را لازم بود به شما تذکر دادم و همانا من در گرو عمل خویش و شما نیز در گرو عمل خود هستید!

بلال اذان نماز را گفت

دیگر وقت نماز ظهر شده بود و پیغمبر خدا بلال را مامور کرد تا اذان نماز را بر فراز خانه کعبه بگوید و ندای توحید را از فراز خانه خدا پس از قرن ها به گوش مردم مکه برساند و همین که صدای بلال بلند شد، آن ها که هنوز در دل تسلیم نشده بودند سخنانی که حکایت از عناد و دشمنی شان می کرد بر زبان جاری کردند از آن جمله عکرمة بن ابی جهل گفت: به خدا من که بدم می آید پسر رباح بر بام کعبه صدای الاغ کند! حارث بن هشام گفت: کاش قبل از این روز مرده بودم! خالد بن اسید گفت: سپاس خدای را که پدرم ابوعتاب زنده نبود تا این روزگار را ببیند که پسر رباح بر بام کعبه رود! سهیل بن عمرو گفت: این کعبه خانه خداست و او ماجرا را می بیند و اگر خدا بخواهد این وضع را دگرگون می سازد.

ابوسفیان گفت: من که چیزی نمی گویم، به خدا می ترسم اگر چیزی بر زبان آرم این دیوارها سخنم را به گوش محمد برساند! در این وقت جبرئیل بر پیغمبر نازل شد و سخنانی را که آن ها گفته بودند به اطلاع آن حضرت رسانید و رسول خدا صلی الله علیه و آله ایشان را خواست و آن چه را گفته بودند به آن ها باز گفت، در این وقت خالد بن اسید و برخی دیگر مسلمان شده و از گفته خود توبه کردند و رسول خدا آن ها را بخشید!

بیعت مردان و زنان قریش

سپس پیغمبر به صفا آمد و در آن جا نشست و مردان قریش یک یک می آمدند و با آن حضرت بیعت می کردند و اسلام اختیار می نمودند، آن گاه نوبت زنان رسید و چون پیغمبر اسلام از وضع اعمال زشت و آلودگی بسیاری از زنان قریش به خصوص اعیان و اشراف آن ها اطلاع داشت دستور داد ظرف آبی حاضر کردند و دست های خود را در آن آب کرد و آیه زیر را که در مورد بیعت زنان بر پیغمبر نازل شده و حاوی چند ماده بود برای بیعت آن ها قرائت کرد: «یا ایها النبی اذا جاءک المؤمنات یبایعنک علی ان لا یشرکن بالله شیئا و لا یسرقن و لا یزنین و لا یقتلن اولادهن و لا یاتین ببهتان یفترینه بین ایدیهن و ارجلهن و لا یعصینک فی معروف فبایعهن و استغفر لهن الله ان الله غفور رحیم » ای پیغمبر چون زنان مؤمن پیش تو آیند و با تو بیعت کنند که چیزی را با خدا شریک نسازند و دزدی نکنند و زنا نکنند و فرزندان خویش را نکشند و دروغ و بهتان نزنند و در کارهای شایسته عصیان و نافرمانی تو را نکنند، در این صورت با ایشان بیعت کن و از خدا برای آن ها آمرزش بخواه که خدا آمرزنده و مهربان است.

پیغمبر اسلام پس از خواندن آیه فوق دست خود را از ظرف آب بیرون آورد و دستور داد زنانی که می خواهند بیعت کنند بیایند و دست های خود را به نشانه بیعت با پیغمبر اسلام در ظرف آب کنند و برای انجام دستورهای فوق متعهد شوند.

زنان قریش بدین ترتیب می آمدند و دست خود را در ظرف آب کرده و بیعت می کردند و از جمله هند دختر عتبه و همسر ابوسفیان بود که به خاطر جنایتی که در جنگ احد کرده بود و به تحریک او وحشی حمزة سیدالشهدا را به قتل رسانده بود به صورت ناشناس آمد و چون به گفتگو پرداخت پیغمبر او را شناخت و فرمود: تو هند هستی؟ هند نگران شد و گفت: اکنون مرا عفو فرما خدا تو را عفو کند!

ترس انصار از توقف پیغمبر در شهر مکه

انصار مدینه که این جریانات را یکی پس از دیگری مشاهده می کردند، و تسلیم شدن کامل شهر مکه و قریش را در برابر پیغمبر اسلام از نزدیک می دیدند کم کم به فکر فرو رفتند و نگران شدند که مبادا رسول خدا صلی الله علیه و آله از این پس بخواهد در وطن اصلی و میان عشیره و فامیل خود بماند و توقف در مکه را بر مراجعت به مدینه ترجیح دهد، به خصوص که مکه قبله مسلمانان بود و خانه خدا و مسجدالحرام در آن قرار داشت و اقامت در آن شهر آرزوی هر مسلمانی بود چه رسد به رهبر اسلام و کسی که وطن اصلی او همان شهر بوده و روزگاری را به صورت اجبار و ناچاری در خارج آن شهر زیسته بود. ولی مثل این بود که ماجرای پیمان عقبه را فراموش کرده بودند و قولی را که پیغمبر اسلام در مورد توقف در مدینه تا پایان عمر به آن ها داده بود از یاد برده بودند از این رو نگرانی آن ها زیاد شد تا جایی که پیغمبر اسلام از ماجرا با خبر شد و به نزد آن ها آمده و برای اطمینان خاطر آن ها فرمود: چنین چیزی نخواهد بود، زندگی من با شما و مرگم نیز با شما خواهد بود!

اعزام دسته هایی برای ویران کردن بت خانه ها و جنایتی که خالد کرد

رسول خدا صلی الله علیه و آله پس از فتح مکه پانزده روز در آن جا ماند و در این مدت به مردم تازه مسلمان مکه دستور داد هر کس در خانه خود بتی دارد آن را از بین ببرد و ترتیبی داد که مردم می آمدند و مسائل و احکام دین را از آن حضرت می آموختند و در ضمن دسته هایی را به اطراف فرستاد تا بت خانه های اطراف را ویران کرده و مردم را به اسلام دعوت کنند. و به همه آن ها دستور می داد با کسی جنگ و قتال نکنند.

که از آن جمله غالب بن عبدالله را به سوی بنی مدلج فرستاد، عمرو بن امیه ضمری را به سوی بنی الدیل اعزام کرد، عبدالله بن سهیل بن عمرو را به سوی بنی محارب بن فهر فرستاد و خالد بن ولید را نیز به سوی بنی جذیمه اعزام فرمود، که البته قبایل مزبور برخی مسلمان شده و فرامین پیغمبر اسلام را پذیرفتند و برخی هم زیر بار نرفته و یا در پذیرش اسلام تعلل کرده و به بعدها موکول نمودند و فرستادگان مزبور نیز به دستور پیغمبر هیچ جا دست به جنگ و کشتار نزدند.

از آن جمله عمرو بن عاص را برای ویران ساختن بت خانه «سواع » فرستاد و سعد بن زید را مامور ویران کردن «مناة » کرد، و آن ها نیز بدون برخورد با مانع و دست زدن به جنگ، بت خانه های مزبور را ویران کرده و بازگشتند.

تنها در میان فرستادگان مزبور خالد بن ولید دست به کشتار بی رحمانه و جنایت هولناکی زد که سبب شد رسول خدا صلی الله علیه و آله برای تلافی جنایت او علی علیه السلام را بفرستد و خون بهای کشتگان و سایر خسارت های وارده را به تمامی بپردازد. و ابتدای ماموریت خالد به گفته برخی از اهل تاریخ و سیره نویسان از این جا شروع شد که می نویسند: در اطراف مکه بت خانه معروفی بود به نام «عزی» که در سرزمین «نخله» واقع شده بود و مورد پرستش و احترام عموم قبایل و به خصوص قبیله های اطراف آن منطقه بود.

پیغمبر خدا برای ویران کردن آن بت کده، خالد بن ولید را مامور کرد بدان ناحیه برود و آن بت کده را ویران سازد. -[۱۰] و در ضمن به او دستور داد به نزد قبیله بنی جذیمه برود و آن ها را نیز به اسلام دعوت نماید و به او سفارش کرد که مبادا در این راه خونی از کسی بریزد و دست به خونریزی و کشتار بزند، و عبدالرحمن بن عوف را نیز به عنوان معاون و مشاور در کارها به همراه او گسیل داشت.

و به گفته شیخ مفید علت انتخاب خالد برای این ماموریت نیز سابقه خونریزی و دشمنی بود که میان خالد و عبدالرحمن بن عوف با قبیله مزبور وجود داشت. -[۱۱] وگرنه خالد شایستگی امارت و فرماندهی مسلمانان را نداشت و در خور چنین مقامی نبود و پیغمبر خدا می خواست بدین وسیله با تماسی که از نزدیک میان آن ها برقرار می شود در پرتو تعالیم اسلام کینه های دیرینه و سابقه ای که از زمان جاهلیت میان آن ها وجود داشت برطرف گردد.

خالد ابتدا به سرزمین نخله رفت و بتکده عزی را ویران کرد و سپس به سوی بنی جذیمه رهسپار گردید. همین که بنی جذیمه از ورود خالد مطلع شدند روی سابقه ای که با او داشتند از وی بیمناک گشته و مسلح شدند و به استقبال خالد آمدند و بدو گفتند: این که ما مسلح شده ایم نه به خاطر آن است که خواسته باشیم از اطاعت خدا و پیغمبرش سرپیچی کرده و نافرمانی کنیم بلکه احتیاط کار خود را کرده و از شخص تو روی سابقه زمان جاهلیت بیمناکیم و ما مسلمان هستیم، اکنون اگر پیغمبر اسلام از ما چیزی می خواهد این شتران و گوسفندان ماست، بگو تا هر چه خواسته است از آن ها بدهیم؟ خالد گفت: باید اسلحه را زمین بگذارید چون همگی مسلمان شده اند، در این وقت میان بنی جذیمه درباره خلع سلاح اختلاف شد و سرانجام به تصویب سران قبیله، قرار شد اسلحه را زمین بگذارند و تسلیم شوند.

اما وقتی تسلیم شدند خالد بن ولید با کمال بی رحمی و بر خلاف دستور صریح پیغمبر اسلام دستور داد دست های آن ها را از پشت بستند و سپس جمع زیادی از آن ها را کشت.

همه اهل تاریخ نوشته اند وقتی این خبر به گوش پیغمبر اسلام رسید سخت متاثر و ناراحت شد و همان دم دست های خود را به سوی آسمان بلند کرده گفت: اللهم انی ابرء الیک مما صنع خالد: خدایا من از کاری که خالد انجام داده به درگاه تو بیزاری می جویم (و هرگز به کار او راضی نبودم).

سپس برای تلافی و جبران این عمل ناهنجار و جنایت هولناک علی بن ابی طالب علیه السلام را مامور کرد به سوی قبیله مزبور برود و خون بهای افرادی را که به دست خالد کشته شده اند و خسارت های مالی دیگری را که در این ماجرا به آن ها رسیده دقیقا بپردازد.

علی علیه السلام به نزد قبیله مزبور آمد و سران آن ها را خواست و خون بهای تمام کشتگان و خسارت های دیگر را پرداخت نمود، حتی می نویسند: قیمت ظرف چوبی که سگان قبیله در آن آب می خوردند و در ماجرای حمله خالد شکسته شده بود پرداخت نمود و پس از انجام این کارها مبلغی هم به طور رایگان به ایشان داد تا اگر ضررهای دیگری متوجه آن ها شده و آگاهی ندارند جبران شود، حتی مبلغی نیز به افرادی که از حمله خالد وحشت کرده و ترسیده بودند پرداخت نمود و از افراد قبیله مزبور با کمال مهربانی دل جویی کرده به نزد پیغمبر بازگشت و گزارش کارهای خود را به آن حضرت داد، و رسول خدا صلی الله علیه و آله ضمن تحسین و تقدیر او درباره اش دعا کرده گفت: ارضیتنی رضی الله عنک: ای علی تو رضایت مرا به دست آوردی خدا از تو راضی باشد! و به دنبال آن فرمود: ای علی تو راهنمای امت من هستی، براستی رستگار آن کسی است که تو را دوست بدارد و راه تو را دنبال کند، و بدبخت کامل کسی است که با تو مخالفت کند و از راه تو منحرف گردد.

برتری مسلمانان قبل از فتح مکه بر مسلمانان بعد از فتح مکه

قرآن کریم دسته مهاجرین اولین و دسته انصار را فوق العاده تجلیل می کند به طوری که آن ها را مؤمنین حقیقی می نامد. ولی آن دسته ای که در مکه ماندند، به پای این ها نمی رسند. حتی می فرماید: شما آن حق ولایتی که با دیگران دارید با این ها ندارید چون این ها در بلاد کفر ماندند، از حقوق اجتماعی که باید داشته باشند مقداری محرومند. این ها واقعا مثل مهاجرین اولین نیستند ولی با این حال اندکی با دیگران فرق دارند.

قرآن مخصوصا میان مسلمانانی که قبل از فتح مکه (حتی بعد از صلح حدیبیه) مسلمان شدند و مسلمانانی که بعد از فتح مکه مسلمان شدند تفاوتی قائل است. تصریح می کند که: «لا یستوی منکم من انفق من قبل الفتح و قاتل اولئک اعظم درجه من الذین انفقوا من بعد و قاتلوا سوره حدید.»- می فرماید: مردمی را که قبل از فتح مکه در راه خدا انفاق و جهاد کردند نمی شود برابر حساب کرد با مردمی که بعد از فتح مکه چنین کردند. چون قبل از فتح مکه مسلمین در اقلیت بودند، هنوز عرب باور نمی کرد اسلام پیروز بشود، ولی بعد از فتح مکه که دیدند مکه ای که اصحاب ابرهه با فیل برای ویران کردن آن آمدند نتوانستند کاری بکنند و خدا آن ها را از آن دور کرد به آسانی توسط مسلمین فتح گردید، گفتند پس یک نیروی معنوی در کار است.

یا

از مهمترین حوادث تاریخ صدر اسلام، جریان «فتح مکه» در سال هشتم هجرت می باشد که نقطه عطفی در تاریخ اسلام به شمار می رود. این فتح بزرگ که ریشه های آن را باید در صلح حدیبیه جستجو نمود، بیست و دو ماه بعد از آن صلح سرنوشت ساز اتفاق افتاد. بر پایه این صلح هر قبیله ای می توانست در عهد و پیمان محمد(ص) و یا قریش باشد. بر این اساس پس از امضاء صلح نامه، خزاعیانِ حاضر در جلسه خود را در عهد و پیمان پیامبر(ص) دانستند. آنان پیش از اسلام نیز از هم پیمانان بنی هاشم به شمار می رفتند. طایفه بنی بکر از(کنانیان قریش) نیز پیمان خود را با قریشیان اعلام کردند.

خزاعیان و بنی بکر

درباره این دو قبیله باید گفت، آنان در پیش از اسلام سابقه درگیری و جنگ داشته اند؛ ولی با ظهور اسلام اختلافات خود را کنار گذاشته بودند؛ اما همچنان کینه و دشمنی قبلی خود را در سینه ها مخفی نگه داشته بودند و تنها اسلام مانع از ظهور این کینه ها شده بود. درباره صلح نامه نیز باید گفت که بر طبق آن اگر هم پیمانان دو طرف وارد جنگ با یکدیگر می‌شدند، هیچ یک از قریش یا رسول خدا(ص) حق هیچ کمکی به هم‌پیمانان خود را نداشتند. در صورت مداخله یکی از دو طرف، معاهده صلح نقض خواهد گردید. پس از گذشت نزدیک به دو سال از زمان صلح، بین گروهی از افراد «بنی نفاثه» از بنی بکر و خزاعیان درگیری اتفاق افتاد. جریان از آنجا شروع شد که "انس بن زنیم" از بنی بکر در شعری رسول خدا(ص) را هجو نمود. نوجوانی از خزاعه به وی اعتراض کرد که موجب درگیری و زخمی شدن آن نوجوان شد. در پی این جریان بنی بکر با همراهی قریش شبانه به خزاعیان شبیخون زدند. در این جنگِ از قبل برنامه ریزی شده، حتی برخی از بزرگان قریش مانند "صفوان بن امیه"، "حویطب بن عبدالعزی" و "مکرز بن حفص بن اخیف" نیز شرکت کردند. بنی خزاعه که بی خبر از همه جا در خواب بودند، وحشت زده فرار کردند. آنان دفاع های پراکنده‌ای نیز از خود نشان دادند؛ اما بی ثمر بود. دامنه درگیری به «مکه» و حرم امن الهی گسترش یافت که منجر به کشته شدن 23 نفر از مردان خزاعی شد.

عکس العمل قریش

همکاری قریش با بنی بکر که ظاهراً بدون مشورت با "ابوسفیان" صورت گرفته بود، پیش بینی می‌شد که با جواب محکم رسول خدا(ص) روبرو شود. آنان از کرده خود پشیمان شدند، از این رو تصمیم گرفتند، ابوسفیان را به عنوان نماینده قریش برای مذاکره و جلب رضایت پیامبر(ص) و تمدید صلح نامه، به مدینه بفرستند. ابوسفیان نیز راهی مدینه شد. از سوی دیگر "عمرو بن سالم کعبی خزاعی،" رئیس خزاعه به همراه گروهی از خزاعی ها، زودتر از ابوسفیان خود را به مدینه رسانده و پیامبر(ص) را از جریان شبیخون بنی بکر و همراهی قریش با آنان، آگاه کردند. پیامبر(ص) رداء خود را کشید، برخاست و فرمود: «اگر بنی کعب را هم چنان که خود را یاری می دهم، یاری ندهم، خدا مرا یاری ندهد.» پیامبر(ص) با بیان این جمله، اصحاب را از جنگ با مشرکان مکه با خبر ساخت. ابوسفیان که بعد از خزاعیان وارد مدینه شد با سردی هرچه تمام مسلمانان حتی "ام حبیبه"، دخترش، روبرو شد. او تلاش کرد پیمان نامه را تجدید کند و بر مدت آن بیفزاید؛ اما پیامبر(ص) نپذیرفت و در نهایت، ابوسفیان دست خالی به مکه بازگشت.

عکس العمل پیامبر(ص)

سرانجام، در پی نقض صلح نامه از طرف مشرکین قریش، پیامبر(ص) دستور فراخوان جهاد را صادر کرد. ایشان "عبدالله بن ام مکتوم" را به عنوان جانشین خود در مدینه قرار داد. سپاه رسول خدا(ص) بدون این که مقصد را اعلام کنند با ده هزار نیروی نظامی از مردم مدینه و دیگر قبایل مسلمان، مانند اسع، غفار، مزینه، جهینه، اشجع و سلیم حرکت کردند. پیامبر(ص) از خداوند خواست تا دشمن متوجه حرکت سپاه اسلام نشود، تا ناگهان بر آنان وارد شود. از این رو به دستور ایشان تمام راه ها زیر نظر گرفته شد. گفتنی است در حین تجهیز سپاه، یکی از افراد مدینه به نام "حاطب بن ابی بلتعه" نامه ای به قریش نوشت تا آنان را از حرکت سپاه اسلام آگاه کند، پیامبر متوجه شدند و "علی بن ابی طالب(ع)" را به همراه "مقداد بن عمرو" فرستاد. آنان فرستاده حاطب و نامه را گرفتند و خدمت رسول خدا(ص) آوردند. در این میان حاطب مورد بازخواست و سرزنش قرار گرفت.سپاه اسلام که عصر روز چهارشنبه، دهم رمضان، از مدینه خارج شد، تا نزدیک منطقه «مرّالظهران» آمد و حال آن که هیچ کس نمی‌دانست، مقصد نیروی با عظمت سپاه اسلام کجاست. همین امر باعث شد تا ثقیف و هوازن احساس خطر کرده و آماده دفاع از خود شوند. عده ای هرچه کوشش کردند از لابه لای صحبت های رسول خدا مقصد را بفهمند، موفق نشدند. سپاهیان اسلام تا منطقه «قدید» هیچ پرچمی در دست نداشتند. تا اینکه در این منطقه رسول خدا(ص) پرچمداران را مشخص کرد، پیامبر(ص) پرچم مهاجرین را به دست "علی بن ابی طالب(ع)" و "زبیر" و "سعد بن ابی وقاص" دادند. زمانی که سپاهیان اسلام به مرالظهران رسیدند، پیامبر(ص) دستور توقف داد. در آن شب مسلمانان به دستور پیامبر(ص) در نقاط مختلف آتش روشن کرده بودند.

از سوی دیگر قریش به خاطر پیمان شکنی، هر لحظه منتظر عکس العمل شدید پیامبر(ص) بود. در اثر تاکتیک پیامبر(ص)، خبر حرکت سپاهیان اسلام به مشرکان مکه نرسید. آنان از ترس آن که رسول خدا(ص) به جنگ ایشان بیاید، سخت در ناراحتی فرو رفته بودند. از این رو تصمیم گرفتند، ابوسفیان را دوباره برای گفتگو و گرفتن امان برای اهل مکه نزد پیامبر(ص) بفرستند. ابوسفیان به همراه "حکیم بن خرام" و "بدیل بن ورقاء" شبانه از مکه بیرون آمد. آنان از دور با دیدن آن همه آتش به هراس و وحشت عجیبی افتادند. تصور آنان بر حمله هوازن و یا گروه های دیگری به مکه بود. به هر حال، نزدیک سپاهیان رفتند و بهت‌آورانه متوجه حضور مسلمانان شدند. آنان با "عباس بن عبدالمطلب" برخورد کردند، عباس، ابوسفیان و دو همراهش را در پناه خود وارد سپاه اسلام کرد. او آن سه را به خیمه پیامبر(ص) رساند و پیامبر(ص) به آنان امان داد. ابوسفیان که شب را در خیمه‌گاه اسلام به سر برد، هنگام اذان صبح، وقتی مسلمانان را دید که دور رسول خدا(ص) جمع شده-اند و به آب وضوی ایشان تبرک می جویند، بسیار متحیر مانده بود. سرانجام ابوسفیان به ظاهر اسلام را برگزید و قرار شد به مکه باز گردد و اعلام کند هر که شهادتین را بر زبان جاری کند و مسلمان شود و دست از جنگ بردارد، در امان است. همچنین کسانی که سلاح های خود را بر زمین بگذارند و کسانی که کنار کعبه یا در خانه ابوسفیان بنشینند، در امانند.

فتح مکه

ابوسفیان بعد از آن که عظمت سپاهیان اسلام را تماشا کرد، به مکه بازگشت و مکیان را بر عدم جنگ و مقاومت بر می انگیخت. از طرفی دیگر برخی از مشرکین مانند "سهیل بن عمرو" و "کرمة بن ابی جهل" مردم را بر جنگ بر ضد پیامبر(ص) فرا می خواندند. عده ای از قریش و بنی هذیل و بنی بکر با آنان همراه شدند و قسم یاد کردند، اجازه ندهند رسول خدا(ص) وارد مکه شود. پیامبر(ص) سپاهیان را تقسیم نمود، قرار شد "سعد بن عباده" از محله «کداء»، "زبیر بن عوام" از محله «کدّاء»، "خالد بن ولید" از محله «لِیط» و خود پیامبر(ص) از محله «اذاخر» وارد مکه شوند. ورود مسلمانان تنها از ناحیه‌ای که فرماندهی آن را خالد بن ولید عهده دار بود، با مقاومت روبرو شد. در این درگیری که منجر به کشته شدن 23 یا 24 نفر از مشرکان شد، هیچ صدمه ای بر مسلمانان وارد نشد.

بعد از فتح

پیامبر(ص) پیش از حرکت، از جنگ و درگیری نهی کرد؛ اما دستور به قتل شش مرد و دو زن از مکیان را صادر کرد. مردان "عکرمة بن ابی جهل"، "هبار بن اسود"، "عبدالله بن سعد بن ابی سرح"، "مقیس بن صبابه لیثی"، "حویرث بن نفیذ" و "عبدالله بن هلال بن خطل ادرمی" و از زنان "هند دختر عتبه" و "ساره" بوده اند. لازم به ذکر است، همه این افراد دارای سابقه اسلام ستیزی و دشمنی با رسول خدا(ص) را در کارنامه خود داشته اند.سرانجام مسلمانان با دادن دو شهید، وارد شهر مکه شدند. رسول خدا(ص) به همراه مسلمانان تکبیرگویان به مسجدالحرام آمدند. در این حال تعدادی از مشرکان از فراز کوه این صحنه ها را مشاهده می کردند. پیامبر(ص) بعد از طواف، وارد کعبه شد. به دستور ایشان 360 بت که بزرگ‌ترین آنها «هبل» نام داشت را به همراه تصاویر و شمایل بر دیوارها از بین بردند. پیامبر(ص) به هر یک از بت-ها که می رسید، این آیه شریفه را تلاوت می کردند: «حق آمد و باطل از میان رفت، همانا باطل از میان رفتنی است.»

بعد از آن خطبه ای ایراد فرمودند. شعار مسلمانان هنگام ورود به مکه «الاسلام یَجُّبُ ما قبله» بود؛ یعنی اسلام از گذشته کسی که مسلمان شود، چشم پوشی می کند. پیامبر(ص) نام «طلقاء»(آزادشدگان) را بر تازه مسلمانان مکه نهاد. عنوانی که اشاره به منت رسول خدا(ص) در آزاد کردن آنها بود. چون وقت نماز فرا رسید، بلال بر فراز کعبه اذان گفت و این اولین اذان مسلمانان بر فراز کعبه بود. پیامبر(ص) در مسیر بازگشت از مسجدالحرام، در کنار «حزوره» بازار نزدیک مسجدالحرام ایستاده خطاب به زمین مکه فرمود: «تو برای من بهترین و محبوب‌ترین زمین خدا هستی و اگر مرا از تو بیرون نمی راندند، هرگز از تو جدا نمی شدم.»پیامبر(ص) در طول حضور پانزده روزه خود در مکه، گروه هایی را برای شکستن بت های اطراف شهر روانه داشتند. از بت های بزرگ و معروفی که شکسته شد، می توان به عزی، منات، سواع، بوانه و ذوالکفین اشاره کرد. همچنین منادی از طرف رسول خدا(ص)، ندا داد که هر کس به خدا و رسول خدا(ص) ایمان دارد، نباید در خانه خود بت نگه دارد و باید آنها را درهم شکند.

بدین ترتیب، مکه پس از 20 سال مقاومت، سرانجام از وجود شرک و بت پرستی پاک شد و تحت حاکمیت اسلام درآمد و اسلام به سرعت بر سرتاسر شبه جزیره عربستان سایه افکند.